شماره ٢٧١: آن جام طرب فزاي ساقي

آن جام طرب فزاي ساقي
بنمود مرا لقاي ساقي
در حال چو جام سجده بر دم
پيش رخ جان فزاي ساقي
ننهاده هنوز چون پياله
لب بر لب دلگشاي ساقي
ترسم که کند خرابيي باز
چشم خوش دلرباي ساقي
پيوسته چو جام در دل آتش
در سر هوس و هواي ساقي
با چشم پر آب چون قنينه
جان مي دهم از براي ساقي
باشد چو پياله غرقه در خون
چشمي که شد آشناي ساقي
عمري است که مي زنم در دل
يعني که در سراي ساقي
باشد که رسد به گوش جانم
از ميکده مرحباي ساقي
آيينه سينه زنگ غم خورد
کو صيقل غم زداي ساقي؟
تا بستاند مرا ز من باز
اين است خود اقتضاي ساقي
باشد که شود دل عراقي
چون جام جهان نماي ساقي