شماره ٢٦٤: نگارا، وقت آن آمد که يکدم ز آن من باشي

نگارا، وقت آن آمد که يکدم ز آن من باشي
دلم بي تو به جان آمد، بيا، تا جان من باشي
دلم آنگاه خوش گردد که تو دلدار من باشي
مرا جان آن زمان باشد که تو جانان من باشي
به غم زان شاد مي گردم که تو غم خوار من گردي
از آن با درد مي سازم که تو درمان من باشي
بسا خون جگر، جانا، که بر خوان غمت خوردم
به بوي آنکه يک باري تو هم مهمان من باشي
منم دايم تو را خواهان، تو و خواهان خود دايم
مرا آن بخت کي باشد که تو خواهان من باشي؟
همه زان خودي، جانا، از آن با کس نپردازي
چه باشد، اي ز جان خوشتر ، که يک دم آن من باشي؟
اگر تو آن من باشي، ازين و آن نينديشم
ز کفر آخر چرا ترسم، چو تو ايمان من باشي؟
ز دوزخ آنگهي ترسم که جز تو مالکي يابم
بهشت آنگاه خوش باشد که تو رضوان من باشي
فلک پيشم زمين بوسد، چو من خاک درت بوسم
ملک پيشم کمر بندد، چو تو سلطان من باشي
عراقي، بس عجب نبود که اندر من بود حيران
چو خود را بنگري در من، تو هم حيران من باشي