شماره ٢٦٣: از کرم در من بيچاره نظر کن نفسي

از کرم در من بيچاره نظر کن نفسي
که ندارم بجز از لطف تو فريادرسي
روي بنماي، که تا پيش رخت جان بدهم
چه زيان دارد اگر سود کند از تو کسي؟
در سرم نيست بجز ديدن تو سودايي
در دلم نيست، بجز پيش تو مردن هوسي
پيش از آن کز تو مرا جان به لب آيد ناگاه
نظري کن تو، مرا عمر نمانده است بسي
تو خود انصاف بده، بلبل جان مشتاق
بي گلستان رخت چند تپد در قفسي؟
آتش هجر تو پنهان جگرم مي سوزد
ليکن از بيم نيارم که برآرم نفسي
مکن از خاک سر کوي عراقي را دور
باش، گو: کم نشود قيمت گوهر ز خسي