شماره ٢٦٢: چو برقع از رخ زيباي خود براندازي

چو برقع از رخ زيباي خود براندازي
بگو نظارگيان را صلاي جانبازي
ز روي خوب نقاب آنگهي براندازي
که جان جمله جهان ز انتظار بگدازي
نقاب روي تو، جانا، منم که چون گويم:
رخ از نقاب برافگن، مرا براندازي
ز رخ نقاب برانداز، گو: بسوز جهان
که شمع روشني آنگه دهد که بگدازي
عجب تر آنکه جهان را ز تو برون انداخت
به صد زبان و تو با وي هنوز دمسازي
ز نقش روي تو با هيچ کس نشان ندهد
زمان زمان ز رخت نقش ديگري آغاز
رخ تو راز همه عالم آشکارا کرد
بلي، عجب نبود ز آفتاب غمازي
ز رخ نقاب برانداز و پس تماشا کن
که عاشقان تو چون مي کنند جانبازي؟
به تير غمزه چرا خسته مي کني دل ها؟
چو چاره دل بيچارگان نمي سازي
دلم، که در سر زلف تو شد، طمع دارد
ز پاي بوس تو بر گردنان سرافرازي
اگر تن است و اگر جان، فداي توست همه
به هيچ وجه مرا نيست با تو انبازي
بساز با من مسکين، که ساز بزم توام
ز پرده ساز نباشد غريب دمسازي
صداي صوت توام، گرچه زار مي نالم
بدان خوشم که تو با ناله ام هم آوازي
از آن خوش است چو ني ناله ام به گوش جهان
که هيچ دم نزنم تا توام به ننوازي
بهر چه مي نگرم چون رخ تو مي بينم
بگويم: از همه خوبان به حسن ممتازي
کمال حسن تو را چون نهايتي نبود
چگونه بر رخ زيبات برقع اندازي؟
هماي عشق عراقي چو بال باز کند
کسي بدو نرسد از بلند پروازي