شماره ٢٦٠: نمي دانم چه بد کردم، که نيکم زار مي داري؟

نمي دانم چه بد کردم، که نيکم زار مي داري؟
تنم رنجور مي خواهي، دلم بيمار مي داري
ز درد من خبر داري، ازينم دير مي پرسي
به زاري کردنم شادي، از آنم زار مي داري
دلم را خسته مي داري ز تير غم، روا باشد
به دست هجر جانم را چرا افگار مي داري؟
چه آزاري ز من خود را؟ به آزاري نمي ارزم
که باشم؟ خود کيم؟ کز من چنين آزار مي داري؟
مرا دشمن چه مي داري؟ که نيکت دوست مي دارم
مرا چون يار مي داني چرا اغيار مي داري؟
مرا گويي: مشو غمگين، که غم خوارت شوم روزي
ندانم آن، کنون باري، مرا غم خوار مي داري
نهي بر جان من منت که: خواهم داشت تيمارت
دلم خون شد ز تيمارت، نکو تيمار مي داري!
دريغا! آنکه گه گاهي به دردم ياد مي کردي
عزيزم داشتي اول، به آخر خوار مي داري
به دردي قانعم از تو، به دشنامي شدم راضي
درين هم ياريم ندهي، چگونه يار مي داري؟
درين هم ياريم ندهي، به دشنامي عزيزم کن
به دردي قانعم از تو، چگونه يار مي داري؟
به هر رويي که بتوانم من از تو رو نگردانم
اگر بر تخت بنشاني وگر بر دار مي داري
به تو هر کس که فخر آرد، نداري عاز ازو، دانم
عراقي نيک بدنام است، از آن رو عار مي داري