شماره ٢٥٨: نگارا، کي بود کاميدواري

نگارا، کي بود کاميدواري
بيابد بر در وصل تا باري؟
چه خوش باشد که بعد از نااميدي
به کام دل رسد اميدواري؟
بده کام دلم، مگذار، جانا
که دشمن کام گردد دوستداري
دلي دارم گرفتار غم تو
ندارد جز غم تو غمگساري
چنان خو کرد با دل غم، که گويي
بجز غم خوردن او را نيست کاري
بيا، اي يار و دل را ياريي کن
که بيچاره ندارد جز تو ياري
به غم شادم ازان، کاندر فراقت
ندارم از تو جز غم يادگاري
چه خوش باشد که جان من برآيد
ز محنت وارهم يک باره، باري!
عراقي را ز غم جان بر لب آمد
چه مي خواهد غمت از دل فگاري؟