شماره ٢٥٦: اي دل، بنشين چو سوکواري

اي دل، بنشين چو سوکواري
کان رفت که آيد از تو کاري
وي ديده ببار اشک خونين
بي کار چه مانده اي تو، باري؟
وي جان، بشتاب بر در دوست
چون نيست جز اوت هيچ ياري
گو: آمده ام به درگه تو
تا در نگري به دوستداري
گر بپذيرم: اينت دولت
ور رد کني، اينت خاکساري
نوميد چگونه باز گردد
از درگه تو اميدواري؟
ياد آر ز من، که بودم آخر
در بندگي تو روزگاري
چون از تو جدا فکندم ايام
ناکام شدم به هر دياري
بي روي تو هر گلي که ديدم
در ديده من خليد خاري
بي بوي خوشت نيايدم خوش
بوي خوش هيچ نوبهاري
بي دوست، که را خوش آيد آخر
بوي گل و رنگ لاله زاري؟
و اکنون که ز جمله نااميدم
بي روي تو نيستم قراري
درياب، که مانده ام به ره در
در گردن من فتاده باري
بشتاب، که بر درت گدايي است
مانا که عراقي است، آري