شماره ٢٥٥: آمد به درت اميدواري

آمد به درت اميدواري
کو را بجز از تو نيست ياري
محنت زده اي، نيازمندي
خجلت زده اي، گناهکاري
از گفته خود سياه رويي
وز کرده خويش شرمساري
از يار جدا فتاده عمري
وز دوست بمانده روزگاري
بوده به درت چنان عزيزي
دور از تو چنين بمانده خواري
خرسند ز خاک درگه تو
بيچاره به بوي يا غباري
شايد ز در تو باز گردد؟
نوميد، چنين اميدواري
زيبد که شود به کام دشمن
از دوستي تو دوستداري؟
بخشاي ز لطف بر عراقي
کو ماند کنون و زينهاري