شماره ٢٥١: چه کرده ام که دلم از فراق خون کردي؟

چه کرده ام که دلم از فراق خون کردي؟
چه اوفتاد که درد دلم فزون کردي؟
چرا ز غم دل پر حسرتم بيآزردي؟
چه شد که جان حزينم ز غصه خون کردي؟
نخست ار چه به صد زاريم درون خواندي
به آخر از چه به صد خواريم برون کردي؟
همه حديث وفا و وصال مي گفتي
چو عاشق تو شدم قصه واژگون کردي
ز اشتياق تو جانم به لب رسيد، بيا
نظر به حال دلم کن، ببين که: چون کردي؟
لواي عشق برافراختي چنان در دل
که در زمان، علم صبر سرنگون کردي
کنون که با تو شدم راست چون الف يکتا
ز بار محنت، پشتم دو تا چو نون کردي
نگفته بودي، بيداد کم کنم روزي؟
چو کم نکردي باري چرا فزون کردي؟
هزار بار بگفتي نکو کنم کارت
نکو نکردي و از بد بتر کنون کردي
به دشمني نکند هيچ کس به جان کسي
که تو به دوستي آن با من زبون کردي
بسوختي دل و جانم، گداختي جگرم
به آتش غمت از بسکه آزمون کردي
کجا به درگه وصل تو ره توانم يافت؟
چو تو مرا به در هجر رهنمون کردي
سياهروي دو عالم شدم، که در خم فقر
گليم بخت عراقي سياه گون کردي