شماره ٢٤٧: اي به تو زنده جسم و جان، مونس جان کيستي؟

اي به تو زنده جسم و جان، مونس جان کيستي؟
شيفته تو انس و جان، انس روان کيستي؟
مهر ز من گسسته اي، با دگري نشسته اي
رنج ز من شکسته اي، راحت جان کيستي؟
چون ز من جدا نه اي، چيست که آشنا نه اي؟
يک دم از آن ما نه اي، آخر از آن کيستي؟
نز تو به من رسد اثر، نه به رخت کنم نظر
از تو دو کون بي خبر، پس تو عيان کيستي؟
صيد دلم به دام تو، توسن چرخ رام تو
اي دو جهان غلام تو، جان و جهان کيستي؟
يافتمي به روز و شب از لب لعل تو رطب
هيچ ندانم از دو لب شهد فشان کيستي؟
بر سر کويت چون سگان هر سحري کنم فغان
هيچ نگويي: اي فلان، تو ز سگان کيستي؟