شماره ٢٤٢: تا زخوبي دل ز من بربوده اي

تا زخوبي دل ز من بربوده اي
کمترک بر جان من بخشوده اي
تا مرا بر خويش عاشق کرده اي
روي خوب خود به من ننموده اي
بر من مسکين نمي بخشي، مگر
ناله هاي زار من نشنوده اي؟
از وفا و دوستي کم کرده اي
در جفا و دشمني افزوده اي
کي خبر باشد تو را از حال من؟
من چنين در رنج و تو آسوده اي
کاشکي دانستمي باري که تو
هيچ با من يک نفس خوش بوده اي؟
تا در خود بر عراقي بسته اي
صد در از محنت برو بگشوده اي
کاشکي دانستمي باري که تو
با عراقي يک نفس خوش بوده اي؟