شماره ٢٤٠: بازم از غصه جگر خون کرده اي

بازم از غصه جگر خون کرده اي
چشمم از خونابه جيحون کرده اي
کارم از محنت به جان آورده اي
جانم از تيمار و غم خون کرده اي
خود هميشه کرده اي بر من ستم
آن نه بيدادي است کاکنون کرده اي
زيبد ار خاک درت بر سر کنم
کز سرايم خوار بيرون کرده اي
از من مسکين چه پرسي حال من؟
حالم از خود پرس: تا چون کرده اي؟
هر زمان بهر دل مجروح من
مرهمي از درد معجون کرده اي
چون نگريم زار؟ چون دانم که تو
با عراقي دل دگرگون کرده اي