شماره ٢٣٤: اي جمالت برقع از رخ ناگهان انداخته

اي جمالت برقع از رخ ناگهان انداخته
عالمي در شور و شوري در جهان انداخته
عشق رويت رستخيزي از زمين انگيخته
آرزويت غلغلي در آسمان انداخته
چشم بد از تاب رويت آتشي افروخته
چون سپندي جان مشتاقان در آن انداخته
روي بنموده جمالت، باز پنهان کرده رخ
در دل بيچارگان شور و فغان انداخته
ديدن رويت، که ديرينه تمناي دل است
آرزويي در دل اين ناتوان انداخته
چند باشد بي دلي در آرزوي روي تو؟
بر سر کوي تو سر بر آستان انداخته
بي تو عمرم شد، دريغا! و چه حاصل از دريغ؟
چون نيايد باز تير از کمان انداخته
مانده ام در چاه هجران، پاي در دنبال مار
دست در کام نهنگ جان ستان انداخته
هيچ بينم باز در حلق عراقي ناگهان
جذبه هاي دلربايي ريسمان انداخته؟