شماره ٢١٩: بي رخت جانا، دلم غمگين مکن

بي رخت جانا، دلم غمگين مکن
رخ مگردان از من مسکين، مکن
خود ز عشقت سينه ام خون کرده اي
از فراقت ديده ام خونين مکن
بر من مسکين ستم تا کي کني؟
خستگي و عجز من مي بين، مکن
چند نالم از جفا و جور تو؟
بس کن و بر من جفا چندين مکن
هر چه مي خواهي بکن، بر من رواست
بي نصيبم زان لب شيرين مکن
بر من خسته، که رنجور توام
گر نمي گويي دعا، نفرين مکن
در همه عالم مرا دين و دلي است
دل فداي توست، قصد دين مکن
خواه با من لطف کن، خواهي جفا
من نيارم گفت: کان کن، اين مکن
با عراقي گر عتابي مي کني
از طريق مهر کن، وز کين مکن