شماره ٢١٤: نگار از سر کويت گذر کردن توان؟ نتوان

نگار از سر کويت گذر کردن توان؟ نتوان
به خوبي در همه عالم نظر کردن توان؟ نتوان
چو آمد در دل و ديده خيالت آشنا بنشست
ز ملک خويش سلطان را بدر کردن توان؟ نتوان
مرا اين دوستي با تو قضاي آسماني بود
قضاي آسماني را دگر کردن توان؟ نتوان
چو با ابروي تو چشمم به پنهاني سخن گويد
از آن معني رقيبان را خبر کردن توان؟ نتوان
چو چشم مست خونريزت ز مژگان ناوک اندازد
بجز جان پيش تير تو سپر کردن توان؟ نتوان
گرفتم خود که بگريزم ز دام زلف دلگيرت
ز تير غمزه مستت حذر کردن توان؟ نتوان
نگويي چشم مستت را، که خون من همي ريزد
ز خون بي گناه او را حذر کردن توان؟ نتوان
بگو با غمزه شوخت، که رسواي جهانم کرد:
به پيران سر عراقي را سمر کردن توان؟ نتوان