شماره ٢١١: رفت کار دل ز دست، اکنون تو دان

رفت کار دل ز دست، اکنون تو دان
جان اميد اندر تو بست، اکنون تو دان
دست و پايي مي زدم، تا بود جان
شد، دريغا! دل ز دست، اکنون تو دان
شد دل بيچاره از دست وفات
زير پاي هجر پست، اکنون تو دان
رفت عمري کآمدي کاري ز من
چون که عمرم برنشست، اکنون تو دان
نيک نوميدم ز اميد بهي
حالم از بد بدتر است، اکنون تو دان
از گل شادي نديدم رنگ و بوي
خار غم در جان شکست، اکنون تو دان
چون عراقي را ندادي ره به خود
گمرهي شد خودپرست، اکنون تو دان