شماره ٢١٠: در کف جور تو افتادم، تو دان

در کف جور تو افتادم، تو دان
تن به هجران تو در دادم، تو دان
الغياث، اي دوست، کز دست جفات
در کف صد گونه بيدادم، تو دان
بر اميد آنکه بينم روي تو
لب ببستم، ديده بگشادم، تو دان
دل، که از ديدار تو محروم ماند
بر در لطفت فرستادم، تو دان
سالها جستم، نديدم روي تو
از طلب اکنون به استادم، تو دان
چون نيم نوميد ز اميد بهي
بر در اميدت افتادم، تو دان
گر کسي حالم نداند، گو: مدان
از همه عالم چو آزادم، تو دان
مي گدازد تابش هجرت مرا
بر يخ است اي دوست، بنيادم، تو دان
گر ز نام من همي ننگ آيدت
خود مبر نامم، که من بادم، تو دان
ور همي داني که شادم ز اندهت
هم به اندوهي بکن شادم، تو دان
چند نالم، چون عراقي، در غمت؟
روز و شب در سوز و فريادم، تو دان