شماره ٢٠٠: تا کي از دست فراق تو ستم ها بينيم؟

تا کي از دست فراق تو ستم ها بينيم؟
هيچ باشد که تو را بار دگر وابينيم
دل دهيم، از سر زلف تو چو بويي يابيم
جان فشانيم، اگر آن رخ زيبا بينيم
روي خوب تو که هر دم دگران مي بينند
چه شود گر بگذاري تو دمي ما بينيم؟
ما که دور از تو ز هجرانت به جان آمده ايم
از فراق تو بگو: چند بلاها بينيم؟
خورد زنگار غمت آينه دل به فسوس
نيست ممکن که جمال تو در آنجا بينيم
گم شد آخر دل ما، بر در تو آمده ايم
تا بود کان دل گم کرده خود وابينيم
گر بيابيم دلي، بر سر کويت يابيم
ور ببينيم رخي، در دل بينا بينيم
روي بنماي، که امروز نديديم رخت
اي بسا حسرت و اندوه که فردا بينيم!
روي زيباي تو، اي دوست، به کام دل خويش
تا عراقي بنميرد نه همانا بينيم