شماره ١٩٥: گر چه دل خون کني از خاک درت نگريزيم

گر چه دل خون کني از خاک درت نگريزيم
جز تو فريادرسي کو که درو آويزيم؟
گذري کن، که مگر با تو دمي بنشينيم
نظري کن که خوشي از سر و جان برخيزيم
مشت خاکيم به خون جگر آغشته همه
از چنين خاک درين راه چه گرد انگيزيم؟
هم بسوزيم ز تاب رخ تو ناگاهي
همچو پروانه ز شمع ارچه بسي پرهيزيم
بيم آن است که در خون جگر غرق شويم
بسکه بر خاک درت خون جگر مي ريزيم
تا دل گمشده را بر سر کويت يابيم
همه شب تا به سحر خاک درت مي بيزيم
نيک و بد زان توايم، با دگريمان مگذار
با تو آميخته ايم، با دگري ناميزيم
راه ده باز، که نزد تو پناه آورديم
بو که از دست عراقي نفسي بگريزيم