شماره ١٩١: گر چه ز جهان جوي نداريم

گر چه ز جهان جوي نداريم
هم سر به جهان فرو نياريم
زان جا که حساب همت ماست
عالم همه حبه اي شماريم
خود با دو جهان چکار ما را؟
ما شيفته يکي نگاريم
کي صيد جهان شويم؟ چون ما
در بند کمند زلف ياريم
در دل همه مهر او نويسيم
بر جان همه عشق او نگاريم
اين خود همه هست، بر در او
از خاک بتر هزار باريم
ما خود خجليم از رخ يار
با آنکه ز عشق زار زاريم
از کرده خود سياه روييم
وز گفته خويش شرمساريم
رويش به کدام چشم بينيم؟
وصلش به چه روي چشم داريم؟
ما در خور او نه ايم، ليکن
با اين همه هم اميدواريم
اي دوست، گناه ما همين است
کز ديده و جانت دوست داريم
باري، به نظاره اي برون آي
بنگر که: چگونه جان سپاريم
بر بوي نظاره جمالت
ديري است که ما در انتظاريم
يک ره بنگر سوي عراقي
بنگر که: چگونه جان سپاريم