شماره ١٩٠: افسوس! که باز از در تو دور بمانديم

افسوس! که باز از در تو دور بمانديم
هيهات! که از وصل تو مهجور بمانديم
گشتيم دگر باره به کام دل دشمن
کز روي تو، اي دوست، چنين دور بمانديم
ماتم زدگانيم، بيا، زار بگرييم
بر بخت بد خويش، که از سور بمانديم
خورشيد رخت بر سر ما سايه نيفکند
بي روز رخت در شب ديجور بمانديم
از بوي خوشت زندگيي يافته بوديم
واکنون همه بي بوي تو رنجور بمانديم
روشن نشد اين خانه تاريک دل ما
از شمع رخت، تا همه بي نور بمانديم
ناخورده يکي جرعه ز جام مي وصلت
بنگر، چو عراقي، همه مخمور بمانديم