شماره ١٨٨: ما چو قدر وصلت، اي جان و جهان، نشناختيم

ما چو قدر وصلت، اي جان و جهان، نشناختيم
لاجرم در بوته هجران تو بگداختيم
ما که از سوز دل و درد جدايي سوختيم
سوز دل را مرهم از مژگان ديده ساختيم
بسکه ما خون جگر خورديم از دست غمت
جان ما خون گشت و دل در موج خون انداختيم
در سماع دردمندان حاضر آ، يارا، دمي
بشنو اين سازي که ما از خون دل بنواختيم
عمري اندر جست و جويت دست و پايي مي زديم
عمر ما، افسوس، بگذشت و تو را نشناختيم
زان چنين مانديم اندر ششدر هجرت، که ما
بر بساط راستي نزد وفا کژ باختيم
چون عراقي با غمت ديديم خوش، ما همچو او
از طرب فارغ شديم و با غمت پرداختيم