شماره ١٨٧: من آن قلاش و رند بي نوايم

من آن قلاش و رند بي نوايم
که در رندي مغان را پيشوايم
گداي درد نوش مي پرستم
حريف پاکباز کم دغايم
ز بند زهد و قرابي برستم
نه مرد زرق و سالوس و ريايم
ردا و طيلسان يکسو نهادم
همه زنار شد بند قبايم
مگر خاکم ز ميخانه سرشتند
که هر دم سوي ميخانه گرايم؟
کجايي، ساقيا، جامي به من ده
که يک دم با حريفان خوش برآيم
مرا برهان زخود، کز جان به جانم
درين وحشت سرا تا چند پايم؟
زماني شادمان و خوش نبودم
از آنم کاندرين وحشت سرايم
مرا از درگه پاکان براندند
به صد خواري، که رند ناسزايم
برون کردندم از کعبه به خواري
درون بتکده کردند جايم
درين ره خواستم زد دست و پايي
بريدند، اي دريغا، دست و پايم
بماندم در بيابان تحير
نه ره پيدا کنون، نه رهنمايم
اميد از هر که هست اکنون بريدم
فتاده بر در لطف خدايم
از آن است اين همه بيداد بر من
که پيوسته ز يار خود جدايم
ز بيداد زمانه وارهم من
عراقي گر کند از کف رهايم