شماره ١٨٥: مرا جز عشق تو جاني نمي بينم نمي بينم

مرا جز عشق تو جاني نمي بينم نمي بينم
دلم را جز تو جاناني نمي بينم نمي بينم
ز خود صبري و آرامي نمي يابم نمي يابم
ز تو لطفي و احساني نمي بينم نمي بينم
ز روي لطف بنما رو، که دردي را که من دارم
بجز روي تو درماني نمي بينم نمي بينم
بيا، گر خواهيم ديدن که دور از روي خوب تو
بقاي خويش چنداني نمي بينم نمي بينم
بگير، اي يار، دست من، که در گردابي افتادم
که آن را هيچ پاياني نمي بينم نمي بينم
ز راه لطف و دلداري، بيا، سامان کارم کن
که خود را بي تو ساماني نمي بينم نمي بينم
عراقي را به درگاهت رهي بنما، که در عالم
چو او سرگشته حيراني نمي بينم نمي بينم