شماره ١٨٤: نيست کاري به آنم و اينم

نيست کاري به آنم و اينم
صنع پروردگار مي بينم
صبر از تو نکرد دل، والله
نيست پرواي عقلم و دينم
سخني، کز تو بشنود گوشم
خوشتر آيد ز جان شيرينم
در جهان گر دل از تو بردارم
خود که بينم، که بر تو بگزينم؟
کرمي کن، گرم بخواهي کشت
هم بدان ساعدان سيمينم
با عراقي، که عاجز غم توست
خرده گيري مکن، که مسکينم