شماره ١٨١: با من دلشده گر يار نسازد چه کنم؟

با من دلشده گر يار نسازد چه کنم؟
دل غمگين مرا گر ننوازد چه کنم؟
بر من آن است که با فرقت او مي سازم
وصلش ار با من بيچاره نسازد چه کنم؟
جانم از آتش غم سوخت، نگوييد آخر
تا غمش يک نفسم جان نگدازد چه کنم؟
خود گرفتم که سر اندر ره عشقش بازم
با من آن يار اگر عشق نبازد چه کنم؟
ياد ناورد ز من هيچ و نپرسيد مرا
باز يک بارگيم پست نسازد چه کنم؟
چند گويند مرا: صبر کن از لشکر غم؟
بر من از گوشه ناگاه بتازد چه کنم؟
من بدان فخر کنم کز غم او کشته شوم
گر عراقي به چنين فخر ننازد چه کنم؟