شماره ١٨٠: دلي يا دلبري، يا جان و يا جانان، نمي دانم

دلي يا دلبري، يا جان و يا جانان، نمي دانم
همه هستي تويي، في الجمله، اين و آن نمي دانم
بجز تو در همه عالم دگر دلبر نمي بينم
بجز تو در همه گيتي دگر جانان نمي دانم
بجز غوغاي عشق تو درون دل نمي يابم
بجز سوداي وصل تو ميان جان نمي دانم
چه آرم بر در وصلت؟ که دل لايق نمي افتد
چه بازم در ره عشقت؟ که جان شايان نمي دانم
يکي دل داشتم پر خون شد آن هم از کفم بيرون
کجا افتاد آن مجنون، درين دوران؟ نمي دانم
دلم سرگشته مي دارد سر زلف پريشانت
چه مي خواهد ازين مسکين سرگردان؟ نمي دانم
دل و جان مرا هر لحظه بي جرمي بيآزاري
چه مي خواهي ازين مسکين سرگردان ؟ نمي دانم
اگر مقصود تو جان است، رخ بنما و جان بستان
و گر قصد دگر داري، من اين و آن نمي دانم
مرا با توست پيماني، تو با من کرده اي عهدي
شکستي عهد، يا هستي بر آن پيمان؟ نمي دانم
تو را يک ذره سوي خود هواخواهي نمي بينم
مرا يک موي بر تن نيست کت خواهان نمي دانم
چه بي روزي کسم، يارب، که از وصل تو محرومم!
چرا شد قسمت بختم ز تو حرمان؟ نمي دانم
چو اندر چشم هر ذره، چو خورشيد آشکارايي
چرايي از من حيران چنين پنهان؟ نمي دانم
به اميد وصال تو دلم را شاد مي دارم
چرا درد دل خود را دگر درمان نمي دانم؟
نمي يابم تو را در دل، نه در عالم، نه در گيتي
کجا جويم تو را آخر من حيران؟ نمي دانم
عجب تر آنکه مي بينم جمال تو عيان، ليکن
نمي دانم چه مي بينم من نادان؟ نمي دانم
همي دانم که روزوشب جهان روشن به روي توست
وليکن آفتابي يا مه تابان؟ نمي دانم
به زندان فراقت در، عراقي پايبندم شد
رها خواهم شدن يا ني، ازين زندان؟ نمي دانم