شماره ١٧٩: کجايي، اي دل و جانم، که از غم تو بجانم

کجايي، اي دل و جانم، که از غم تو بجانم
بيا، که بي رخ خوب تو بيش مي نتوانم
بيا، ببين، نه همانا که زنده خواهم ماندن
تو خود بگوي که: بي تو چگونه زنده بمانم؟
چگونه باشد در دام مانده حيران صيد
ز جان اميد بريده؟ ز دوري تو چنانم
هوات تا ز من دلشده چه برد؟ چه گويم
جفات تا به من غمزده چه کرد؟ چه دانم؟
ببرد اين دل و اندر ميان بحر غم افگند
سپرد آن به کف صد بلا و رنج روانم
بلا به پيش خيال تو گفت دوش دل من
که: پاي پيشترک نه، ز خويشتن برهانم
ز گوشه اي غم تو گفت: مي خورم غم کارت
ز جانبي ستمت گفت: غم مخور که در آنم
درين غمم که: عراقي چگونه خواهد مردن؟
نديده سير رخ تو، براي او نگرانم