شماره ١٧٨: جانا، نظري که ناتوانم

جانا، نظري که ناتوانم
بخشا، که به لب رسيد جانم
درياب، که نيک دردمندم
بشتاب، که سخت ناتوانم
من خسته که روي تو نبينم
آخر به چه روي زنده مانم؟
گفتي که: بمردي از غم ما
تعجيل مکن که اندر آنم
اينک به در تو آمدم باز
تا بر سر کوت جان فشانم
افسوس بود که بهر جاني
از خاک در تو بازمانم
مردن به از آن که زيست بايد
بي دوست به کام دشمنانم
چه سود مرا ز زندگاني
چون از پي سود در زيانم؟
از راحت اين جهان ندارم
جز درد دلي کزو بجانم
بنهادم پاي بر سر جان
زان دستخوش غم جهانم
کاريم فتاده است مشکل
بيرون شد کار مي ندانم
درمانده شدم، که از عراقي
خود را به چه حيله وارهانم؟