شماره ١٧٧: اي راحت روانم، دور از تو ناتوانم

اي راحت روانم، دور از تو ناتوانم
باري، بيا که جان را در پاي تو فشانم
اين هم روا ندارم کايي براي جاني
بگذار تا برآيد در آرزوت جانم
بگذار تا بميرم در آرزوي رويت
بي روي خوبت آخر تا چند زنده مانم؟
دارم بسي شکايت چون نشنوي چه گويم؟
بيهوده قصه خود در پيش تو چه خوانم؟
گيرم که من نگويم لطف تو خود نگويد:
کين خسته چند نالد هر شب بر آستانم؟
اي بخت خفته، برخيز، تا حال من ببيني
وي عمر رفته، بازآ، تا بشنوي فغانم
اي دوست گاهگاهي ميکن به من نگاهي
آخر چو چشم مستت من نيز ناتوانم
بر من هماي وصلت سايه از آن نيفکند
کز محنت فراقت پوسيده استخوانم
اي طرفه تر که دايم تو با مني و من باز
چون سايه در پي تو گرد جهان دوانم
کس ديد تشنه اي را غرقه در آب حيوان
جانش به لب رسيده از تشنگي؟ من آنم
زان دم که دور ماندم از درگهت نگفتي:
کاخر شکسته اي بد، روزي بر آستانم
هرگز نگفتي، اي جان، کان خسته را بپرسم
وز محنت فراقش يک لحظه وارهانم
اکنون سزد ، نگارا، گر حال من بپرسي
يادم کني، که اين دم دور از تو ناتوانم
بر دست باد کويت بوي خودت فرستي
تا بوي جان فزايت زنده کند روانم
باري، عراقي اين دم بس ناخوش است و در هم
حال دلش دگر دم، تا چون شود، چه دانم؟