شماره ١٧٥: نگارا، بي تو برگ جان ندارم

نگارا، بي تو برگ جان ندارم
سر کفر و غم ايمان ندارم
به اميد خيالت مي دهم جان
وگرنه طاقت هجران ندارم
مرا گفتي که: فردا روز وصل است
اميد زيستن چندان ندارم
دلم دربند زلف توست، ورنه
سر سوداي بي پايان ندارم
نيايد جز خيالت در دل من
بخر يوسف، سر زندان ندارم
غمت هر لحظه جان مي خواهد از من
چه انصاف است؟ چندين جان ندارم
خيالت با دل من دوش مي گفت
که: اين درد تو را درمان ندارم
لب شيرين تو گفتا: ز من پرس
که من با تو بگويم کان ندارم
وگر لطف خيال تو باشد
عراقي را چنين حيران ندارم