شماره ١٧٣: چه خوش بودي، دريغا، روزگارم؟

چه خوش بودي، دريغا، روزگارم؟
اگر در من نگه کردي نگارم
بديدي گر فراقش چونم آخر
بپرسيدي دمي حال فگارم
نکرد آن دوست از من ياد روزي
به کام دشمنان شد روزگارم
چرا خواهد به کام دشمنانم
چو مي داند که او را دوست دارم؟
عزيزي بودم اول بر در او
عزيزان، بنگريد: آخر چه خوارم؟
فرو شد روز من بي مهر رويش
چو شب تيره شده است اين روزگارم
نه دلداري که باشد مونس دل
نه غمخواري که باشد غمگسارم
نمي دانم که دامان که گيرم؟
که تا از جيب محنت سر برآرم
عراقي، دامن غم گير و خوش باش
که هم با تو درين تيمار يارم