شماره ١٧٢: چه خوش بودي، دريغا، روزگارم؟

چه خوش بودي، دريغا، روزگارم؟
اگر با من خوشستي غمگسارم
به آب ديده دست از خود بشويم
کنون کز دست بيرون شد نگارم
نگارا، بر تو نگزينم کسي را
تويي از جمله خوبان اختيارم
مرا جاني، که مي دارم تو را دوست
عجب نبود که جان را دوست دارم
مرا تا کار با زلف تو باشد
پريشان تر ز زلف توست کارم
مرا کآرامگه زلف تو باشد
ببين چون باشد آرام و قرارم؟
به بوي آنکه دامان تو گيرم
نشسته بر سر ره چون غبارم
در آويزم به دامان تو يک شب
مگر روزي سر از جيبت برآرم
عراقي، دامن او گير و خوش باش
که من با تو درين انديشه يارم