شماره ١٦٧: اگر فرصت دهد، جانا، فراقت روزکي چندم

اگر فرصت دهد، جانا، فراقت روزکي چندم
زماني با تو بنشينم، دمي در روي تو خندم
درآ شاد از درم خندان که در پايت فشانم جان
مدارم بيش ازين گريان، بيا، کت آرزومندم
چو با خود خوش نمي باشم، بيا ، تا با تو خوش باشم
چو مهر از خويش ببريدم، بيا، تا با تو پيوندم
نيابي نزد مهجوران، نپرسي حال رنجوران
بيا، زان پيش کز عالم بکلي رخت بربندم
بيا کز عشق روي تو شبي خون جگر خوردم
ميآزار از من بي دل، که سر در پايت افکندم
مرا خوش دار، چون خود را به فتراک تو بر بستم
بيا، کز آرزوي تو دمي صد بار جان کندم
ز لفظ دلرباي تو به يک گفتار خوشنودم
ز وصل جان فزاي تو به يک ديدار خرسندم
وصالت، اي ز جان خوشتر، بيابم عاقبت روزي
ولي ار زنده بگذارد فراقت روزکي چندم
وطن گاه دل خود را بجز روي تو نگزينم
تماشاگاه جسم و جان بجز روي تو نپسندم
ز هستي عراقي هست بر پاي دلم بندي
جمال خوب خود بنما، گشادي ده ازين بندم