شماره ١٦٥: من باز ره خانه خمار گرفتم

من باز ره خانه خمار گرفتم
ترک ورع و زهد به يک بار گرفتم
سجاده و تسبيح به يک سوي فکندم
بر کف مي چون رنگ رخ يار گرفتم
کارم همه با جام مي و شاهد و شمع است
ترک دل و دين بهر چنين کار گرفتم
شمعم رخ يار است و شرابم لب دلدار
پيمانه همان لب که به هنجار گرفتم
چشم خوش ساقي دل و دين برد ز دستم
وين فايده زان نرگس بيمار گرفتم
پيوسته چينين مي زده و مست و خرابم
تا عادت چشم خوش خونخوار گرفتم
شيرين لب ساقي چو مي و نقل فرو ريخت
بس کام کز آن لعل شکربار گرفتم
چون مست شدم خواستم از پاي درآمد
حالي سر زلف بت عيار گرفتم
آويختم اندر سر آن زلف پريشان
اين شيفتگي بين که دم مار گرفتم
گفتي: کم سوداي سر زلف بتان گير،
چندين چه نصيحت کني؟ انگار گرفتم
با توبه و تقوي تو ره خلد برين گير
من با مي و معشوقه ره نار گرفتم
در نار چو رنگ رخ دلدار بديدم
آتش همه باغ و گل و گلزار گرفتم
المنة لله که ميان گل و گلزار
دلدار در آغوش دگربار گرفتم
بگرفت به دندان فلک انگشت تعجب
چون من به دو انگشت لب يار گرفتم
دور از لب و دندان عراقي لب دلدار
هم باز به دست خوش دلدار گرفتم