شماره ١٦١: دل گم شد، ازو نشان نيابم

دل گم شد، ازو نشان نيابم
آن گم شده در جهان نيابم
زان يوسف گم شده به عالم
پيدا و نهان نشان نيابم
تا گوهر شب چراغ گم شد
ره بر در دوستان نيابم
تا بلبل خوشنواي گم شد
بوي گل و بوستان نيابم
تا آب حيات رفت از جوي
عيش خوش جاودان نيابم
سرمايه برفت و سود جويم
زان است که جز زيان نيابم
آن يوسف خويش را چه جويم؟
چون در چه کن فکان نيابم
هم بر در دوست باشد آرام
از خود بجز اين گمان نيابم
بر خاک درش چرا ننالم ؟
چاره بجز از فغان نيابم
چون جانش عزيز دارم، آري
دل، کز غم او امان نيابم
تا بر من دلشده بگريد
يک مشفق مهربان نيابم
تا يک نفسي مرا بود يار
يک يار درين زمان نيابم
ياري ده خويشتن درين حال
جز ديده خون فشان نيابم
بر خوان جهان چه مي نشينم؟
چون لقمه جز استخوان نيابم
بي حاصل ازين دکان بخيزم
نقدي چو درين دکان نيابم
خواهم که شوم به بام عالم
چه چاره، چو نردبان نيابم
خواهم که کشم ز چه عراقي
افسوس که ريسمان نيابم!