شماره ١٥٧: باز در دام بلا افتاده ام

باز در دام بلا افتاده ام
باز در چنگ عنا افتاده ام
اين همه غم زان سوي من رو نهاد
کز رخ دلبر جدا افتاده ام
ياد ناورد آن نگار بي وفا
از من بيچاره، تا افتاده ام
دست من نگرفت روزي از کرم
تا ز دست او ز پا افتاده ام
ننگ مي دارد ز درويشي من
چون کنم؟ چون بينوا افتاده ام
بر درش گر مفلسان را بار نيست
پس من مسکين چرا افتاده ام؟
هم نيم نوميد از درگاه او
گرچه درويش و گدا افتاده ام
عاقبت نيکو شود کارم، چو من
بر سر کوي رجا افتاده ام
هان! عراقي، غم مخور، کز بهر تو
بر در لطف خدا افتاده ام