شماره ١٥٤: خوشتر از خلد برين آراستند ايوان دل

خوشتر از خلد برين آراستند ايوان دل
تا به شادي مجلس آرايد درو سلطان دل
هم ز حسن خود پديد آرد بهشت آباد جان
هم به روي خود برآرايد نگارستان دل
در سراي دل چو سلطان حقيقت بار داد
صف زدند ارواح عالم گرد شادروان دل
جسم چبود؟ پرده اي پرنقش بر درگاه جان
جان چه باشد؟ پرده داري بر در جانان دل
عقل هر دم نامه اي ديگر نويسد نزد جان
تا بود فرمان نويسي در بر ديوان دل
مرغ همت برتر از فردوس اعلي زان پرد
تا مگر يابد نسيم روضه رضوان دل
حسن بي پايان دل گرد جهان ظاهر شود
هر که را چشمي بود باشد چو جان حيران دل
خضر جان گرد سرابستان دل گردد مدام
تا خورد آب حيات از چشمه حيوان دل
سر بر آر از جيب وحدت، تا ببيني آشکار
صدره نه توي عالم کوته از دامان دل
ظاهر و باطن نگه کن، اول و آخر ببين
تا تو را روشن شود کز چيست چار ارکان دل
طاق ايوانش خم ابروي جانان من است
قبله جان من آمد زين قبل ايوان دل
تا به رنگ خود برآرد هر که يابد در جهان
شعله اي هر دم برافروزد رخ تابان دل
چون نگار من به هر رنگي بر آيد هر زمان
لاجرم هر دم دگرگون مي شود الوان دل
خود دو عالم در محيط دل کم از يک شبنم است
کي پديد آيد نمي در بحر بي پايان دل؟
از بهشت و زينت او در جهان رنگي بود
کان بهشت آراستند، اعني سرابستان دل
بر بساط دل سماط عيش گستردند، ليک
در جهان صاحبدلي کو تا شود مهمان دل؟
حيف نبود در جهان خواني چنين آراسته
وانگهي ما بيخبر از حسن و از احسان دل؟
از ثناي دل عراقي عاجز آمد بهر آنک
هر کمالي کان بينديشد بود نقصان دل