شماره ١٥٣: مبند، اي دل، بجز در يار خود دل

مبند، اي دل، بجز در يار خود دل
اميد از هر که داري جمله بگسل
ز منزلگاه دونان رخت بربند
وراي هر دو عالم جوي منزل
برون کن از درون سوداي گيتي
ازين سودا بجز سودا چه حاصل؟
منه دل بر چنين محنت سرايي
که هرگز زو نيابي راحت دل
دل از جان و جهان بردار کلي
نخست آنگه قدم زن در مراحل
که راهي بس خطرناک است و تاريک
که کاري سخت دشوار است و مشکل
نمي بيني چو روي دوست، باري
حجابي پيش روي خود فروهل
ز شوق او تپان مي باش پيوست
ميان خاک و خون، چون مرغ بسمل
چو روي حق نبيني ديده بر دوز
نبايد ديد، باري، روي باطل
تو هم بربند بار خود از آنجا
که همراهانت بربستند محمل
قدم بر فرق عالم نه، عراقي،
نماني تا درينجا پاي در گل