شماره ١٤٩: گر آفتاب رخت سايه افکند بر خاک

گر آفتاب رخت سايه افکند بر خاک
زمينيان همه دامن کشند بر افلاک
به من نگر، که به من ظاهر است حسن رخت
شعاع خور ننمايد، اگر نباشد خاک
دل من آينه توست، پاک مي دارش
که روي پاک نمايد، بود چو آينه پاک
لبت تو بر لب من نه، ببار و بوسه بده
چو جان من به لب آمد چه مي کنم ترياک؟
به تير غمزه مرا مي زني و مي ترسم
که بر تو آيد تيري که مي زني بي باک
براي صورت خود سوي من نگاه کني
براي آنکه به من حسن خود کني ادراک
مرا به زيور هستي خود بيارايي
و گرنه سوي عدم نظر کني؟حاشاک
اگر نبودي بر من لباس هستي تو
ز بي نيازي تو کردمي گريبان چاک
مده ز دست به يک بارگي عراقي را
کف تو نيست محيطي که رد کند خاشاک