شماره ١٤٨: دلي، که آتش عشق تواش بسوزد پاک

دلي، که آتش عشق تواش بسوزد پاک
ز بيم آتش دوزخ چرا بود غمناک؟
به بوي آنکه در آتش نهد قدم روزي
هزار سال در آتش قدم زند بي باک
گرت بيافت در آتش کجا رود به بهشت؟
و گر چشد ز کفت زهر، کي خورد ترياک؟
مرا، که نيست ازين آتشم مگر دودي؟
فرو گرفت زمين دلم خس و خاشاک
کجاست آتش شوقت که در دل آويزد؟
چنان که برگذرد شعله دلم ز افلاک
ز شوق در دل من آتشي چنان افروز
که هر چه غير تو باشد بسوزد آن را پاک
اگر بسوخت، عراقي، دل تو زين آتش
ببار آب ز چشم و بريز بر سر خاک