شماره ١٤٧: بيا، که خانه دل پاک کردم از خاشاک

بيا، که خانه دل پاک کردم از خاشاک
درين خرابه تو خود کي قدم نهي؟ حاشاک
هزار دل کني از غم خراب و ننديشي
هزار جان به لب آري، ز کس نداري باک
کدام دل که ز جور تو دست بر سر نيست؟
کدام جان که نکرد از جفات بر سر خاک؟
دلم، که خون جگر مي خورد ز دست غمت،
در انتظار تو صد زهر خورده بي ترياک
کنون که جان به لب آمد مپيچ در کارم
مکن، که کار من از تو بماند در پيچاک
نه هيچ کيسه بري همچو طره ات طرار
نه هيچ راهزني همچو غمزه ات چالاک
به طره صيد کني صدهزار دل هر دم
به غمزه بيش کشي هر نفس دو صد غمناک
دل عراقي مسکين، که صيد لاغر توست
چو مي کشيش ميفگن، ببند بر فتراک