شماره ١٤٤: باز غم بگرفت دامانم، دريغ

باز غم بگرفت دامانم، دريغ
سر برآورد از گريبانم دريغ
غصه دم دم مي کشم از جام غم
نيست جز غصه گوارانم، دريغ
ابر محنت خيمه زد بر بام دل
صاعقه افتاد در جانم، دريغ
مبتلا گشتم به درد يار خود
کس نداند کرد درمانم، دريغ
در چنين جان کندني کافتاده ام
چاره جز مردن نمي دانم، دريغ
الغياث! اي دوستان، رحمي کنيد
کز فراق يار قربانم، دريغ
جور دلدار و جفاي روزگار
مي کشد هر يک دگرسانم، دريغ
گر چه خندم گاه گاهي همچو شمع
در ميان خنده گريانم، دريغ
صبح وصل او نشد روشن هنوز
در شب تاريک هجرانم، دريغ
کار من نايد فراهم، تا بود
در هم اين حال پريشانم، دريغ
نيست اميد بهي از بخت من
تا کي از دست تو درمانم؟ دريغ
لاجرم خون خور، عراقي، دم به دم
چون نکردي هيچ فرمانم، دريغ