شماره ١٤٠: بکشم به ناز روزي سر زلف مشک رنگش

بکشم به ناز روزي سر زلف مشک رنگش
ندهم ز دست اين بار، اگر آورم به چنگش
سر زلف او بگيرم، لب لعل او ببوسم
به مراد، اگر نترسم ز دو چشم شوخ شنگش
سخن دهان تنگش بود ار چه خوش، وليکن
نرسد به هر زباني سخن دهان تنگش
چون نبات مي گدازم، همه شب، در آب ديده
به اميد آنکه يابم شکر از دهان تنگش
بروم، ز چشم مستش نظري تمام گيرم
که بدان نظر ببينم رخ خوب لاله رنگش
چو کمان ابروانش فکند خدنگ غمزه
چه کنم که جان نسازم سپر از پي خدنگش؟
زلبش عناب، يارب، چه خوش است!صلح اوخود
بنگر چگونه باشد؟ چو چنين خوش است جنگش
دلم آينه است و در وي رخ او نمي نمايد
نفسي بزن، عراقي، بزدا به ناله زنگش