شماره ١٣١: بي دلي را بي سبب آزرده گير

بي دلي را بي سبب آزرده گير
خاکساري را به خاک اسپرده گير
خسته اي از جور عشقت کشته دان
واله اي از عشق رويت مرده گير
گر چنين خواهي کشيدن تيغ غم
جانم اندر تن چون خون افسرده گير
چند خواهي کرد ازين جور و ستم؟
بي دلي از غم به جان آزرده گير
برده اي، هوش دلم، اکنون مرا
نيم جاني مانده وين هم برده گير
گر بخواهي کرد تيمار دلم
از غم و تيمار جانم خرده گير
ور عراقي را تو ننوازي کنون
عالمي از بهر او آزرده گير