شماره ١٢٢: نظر ز حال من ناتوان دريغ مدار

نظر ز حال من ناتوان دريغ مدار
نظاره رخت از عاشقان دريغ مدار
اگر سزاي جمال تو نيست ديده رواست
خيال روي تو باري ز جان دريغ مدار
به پرسش من رنجور اگر نمي آيي
عنايتي ز من ناتوان دريغ مدار
ز خوان وصل تو چون قانعم به ديداري
تو نيز اين قدر از ميهمان دريغ مدار
به من، که گرد درت چون سگان همي گردم
نواله گر ندهي، استخوان دريغ مدار
چو دوستان را بر تخت وصل بنشاني
ز من، که خاک توام، آستان دريغ مدار
چو با نديمان جام شراب نوش کني
نصيب جرعه اي از خاکيان دريغ مدار