شماره ١٢١: رخ سوي خرابات نهاديم دگربار

رخ سوي خرابات نهاديم دگربار
در دام خرابات فتاديم دگربار
از بهر يکي جرعه دو صد توبه شکستيم
در دير مغان روزه گشاديم دگربار
در کنج خرابات يکي مغ بچه ديديم
در پيش رخش سر بنهاديم دگربار
آن دل که به صد حيله ز خوبان بربوديم
در دست يکي مغ بچه داديم دگربار
يک بار نديديم رخش وز غم عشقش
صدبار بمرديم و بزاديم دگربار
ديديم که بي عشق رخش زندگيي نيست
بي عشق رخش زنده مباديم دگربار
غم بر دل ما تاختن آورد ز عشقش
با اين همه غم، بين که چه شاديم دگربار
شد در سر سوداي رخش دين و دل ما
بنگر، دل و دين داده به باديم دگربار
عشقش به زيان برد صلاح و ورع ما
اينک همه در عين فساديم دگربار
با نيستي خود همه با قيمت و قدريم
با هستي خود جمله کساديم دگربار
تا هست عراقي همه هستيم مريدش
چون نيست شود، جمله مراديم دگربار