شماره ١٠٤: به خرابات شدم دوش مرا بار نبود

به خرابات شدم دوش مرا بار نبود
مي زدم نعره و فرياد ز من کس نشنود
يا نبد هيچ کس از باده فروشان بيدار
يا خود از هيچ کسي هيچ کسم در نگشود
چون که يک نيم ز شب يا کم يا بيش برفت
رندي از غرفه برون کرد سر و رخ بنمود
گفت: خير است، درين وقت تو ديوانه شدي
نغز پرداختي آخر تو نگويي که چه بود؟
گفتمش: در بگشا، گفت: برو، هرزه مگوي
تا درين وقت ز بهر چو تويي در که گشود؟
اين نه مسجد که به هر لحظه درش، بگشايند
تا تو اندر دوي، اندر صف پيش آيي زود
اين خرابات مغان است و درو زنده دلان
شاهد و شمع و شراب و غزل و رود و سرود
زر و سر را نبود هيچ درين بقعه محل
سودشان جمله زيان است و زيانشان همه سود
سر کوشان عرفات است و سراشان کعبه
عاشقان همچو خليلند و رقيبان نمرود
اي عراقي، چه زني حلقه برين در شب و روز؟
زين همه آتش خود هيچ نبيني جز دود