شماره ٩٩: نگارا، جسمت از جان آفريدند

نگارا، جسمت از جان آفريدند
ز کفر زلفت ايمان آفريدند
جمال يوسف مصري شنيدي؟
تو را خوبي دو چندان آفريدند
ز باغ عارضت يک گل بچيدند
بهشت جاودان زان آفريدند
غباري از سر کوي تو برخاست
وزان خاک آب حيوان آفريدند
غمت خون دل صاحبدلان ريخت
وزان خون لعل و مرجان آفريدند
سراپايم فدايت باد و جان هم
که سر تا پايت را جان آفريدند
ندانم با تو يک دم چون توان بود؟
که صد ديوت نگهبان آفريدند
دمادم چند نوشم درد دردت؟
مرا خود مست و حيران آفريدند
ز عشق تو عراقي را دمي هست
کزان دم روي انسان آفريدند