شماره ٨٨: ناگه بت من مست به بازار برآمد

ناگه بت من مست به بازار برآمد
شور از سر بازار به يکبار برآمد
بس دل که به کوي غم او شاد فروشد
بس جان که ز عشق رخ او زار برآمد
در صومعه و بتکده عشقش گذري کرد
مؤمن ز دل و گبر و ز زنار برآمد
در کوي خرابات جمالش نظر افگند
شور و شغبي از در خمار برآمد
در وقت مناجات خيال رخش افروخت
فرياد و فغان از دل ابرار برآمد
يک جرعه ز جام لب او مي زده اي يافت
سرمست و خرامان به سر دار برآمد
در سوخته اي آتش شمع رخش افتاد
از سوز دلش شعله انوار برآمد
باد در او سر آتش گذري کرد
از آتش سوزان گل بي خوار برآمد
ناگاه ز رخسار شبي پرده برانداخت
صد مهر ز هر سو به شب تار برآمد
باد سحر از خاک درش کرد حکايت
صد ناله زار از دل بيمار برآمد
کي بو که فروشد لب او بوسه به جاني؟
کز بوک و مگر جان خريدار برآمد